ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت