تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
به بوسه بر قدمت چشم من حسادت داشت
به حیرتم که چرا خاک این سعادت داشت؟
مدینه با تو به ماهی دگر، نیاز نداشت
به روشنایی صبح و سحر نیاز نداشت
فدای حُسن دلانگیز باغبان شده بود
بهار، با همه سرسبزیاش خزان شده بود
اگرچه «تحتِ کسا» یک حدیث جای تو بود
همیشه قلب رسول خدا کسای تو بود
علی كه آینۀ روشن خدای تو بود
همیشه آینهاش روی حقنمای تو بود
توان واژه کجا و مدیح گفتن او؟
قلم، قناری گنگیست در سرودن او