از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
دارم از دنیا دلی اندوهگین
نقشی از اندوه دارم بر جبین
در خون نشسته دیدۀ چشمانتظارها
خالیست جاده از تب و تاب سوارها
حسّی غریب میکشدم در هوای تو
ای آرزوی گمشده، جانم فدای تو
بغضها راه نفسهای مرا سد شدهاند
لحظهها بیتو پریشانی ممتد شدهاند
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟