خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود