روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی