ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی