غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی