داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...