غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است