غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟