رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
برگشتم از رسالت انجام دادهام
زخمیترین پیمبر غمگین جادهام