آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ