ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود