سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود