مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود