ای حرمت قبلۀ مراد قبایل!
وی که بوَد قبله هم به سوی تو مایل
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
گل بر من و جوانى من گریه مىکند
بلبل به همزبانى من گریه مىکند
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود