داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود