سحر که چلچلهها بال شوق وا کردند
سفر به دشت دلانگیز لالهها کردند
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
الا که مقدم تو مژدۀ سعادت داشت
به خاکبوسی راهت فرشته عادت داشت
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
الا که نور و صفا آفتاب از تو گرفت
ستاره سرعت سِیْر و شتاب از تو گرفت
نسیم صبح بگو چشمهٔ گلاب كجاست
صفای آینه و روشنای آب كجاست
دلا! بسوز که هنگام اشک و آه شدهست
دو ماه، جامهٔ احرام ما، سیاه شدهست
دلا بكوش كه آیینۀ خدات كنند
به خود بیایی و از دیگران جدات كنند