بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست