انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی