غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
با توام ای دشت بیپایان سوار ما چه شد
یکّهتاز جادههای انتظار ما چه شد
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت