قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
چون جبرئیل، حکم خدای مبین گرفت
در زیر پر بساط زمان و زمین گرفت
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده