این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود