سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید