آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید