هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم