مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
خورشید که بوسه بر رخ خاور زد
در سینه دلش مثل پرستو پر زد
هر کس که شود پاک سرشت از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
یک لحظه به فکر هستی خویش نبود
دنیاطلب و عافیتاندیش نبود
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
از جوش مَلَک در این حرم هنگامهست
اینجاست که هر فرشته، گلگون جامهست
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیباییات از رونق مه کاسته است
چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جانسوز است
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست