ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم