ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
خورشید که بوسه بر رخ خاور زد
در سینه دلش مثل پرستو پر زد
هر کس که شود پاک سرشت از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
یک لحظه به فکر هستی خویش نبود
دنیاطلب و عافیتاندیش نبود
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
از جوش مَلَک در این حرم هنگامهست
اینجاست که هر فرشته، گلگون جامهست
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیباییات از رونق مه کاسته است
چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جانسوز است