تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
قرآن که کلام وحده الا هوست
آرامش جان، شفای دلها، در اوست
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید