مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی