در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی