تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده