ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد