سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
اگر خدا به زمین مدینه جان میداد
و یا به آن در و دیوارها دهان میداد
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی