آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید