سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
شبنشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همهشب راز و نیاز سحرش را دیدند
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را