او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم