مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم