تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟