کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟