ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد