مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست