با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها