خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند