ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود