ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند