خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟