ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی