ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد